خاکستري ، دور

فرشته احمدي
a_fereshteh@yahoo.com

مادر ديروز مرد. بابا مي خواهد عکسهايم را ببيند. عکس هاي خوب زيادي از مادر دارم. براي پيدا کردنشان کمدم را زير و رو مي کنم. چقدر نا مرتب است. دوربين زمان بچگي ام در گوشه اي روي خرت و پرت هاي ديگر افتاده است. دوربيني که يک سال از بابا به جاي توپ قلقلي عيدي گرفتم. عکس هايي که با آن گرفته بودم و جايزه هايم همه اينجا هستند.
اين عکس دختر عمو يم است. وقتي از پشت سر از او عکس گرفتم، خيلي تعجب کرد. تو اين زمينه سفيد موهاي بلند و سياهش، سياه تر و بلند ترند. صورتش را يادم نيست. سالهاست که او را نديده ام.
اين عکس بند رخت است. خطهاي موازي و سطوح پهن که از اين طرف به آن طرف کادر کشيده مي شدند، مدتي دلمشغولي ام بود. هيچوقت رو بند رخت، چيزي پهن نکردم.
اين خط کلفت و خاکستري لبه تخت است. بابا که رو تخت خوابيده بود، به طرف دوربين چرخيد و لبخند زد. لبخند بابا تو فضا گم شد.
سايه ها را دوست داشتم. اين سايه خواهرم سايه است. موهايش را مي بافت. سفال ها را رنگ مي کرد. ناخن هاي پايش را رنگ مي کرد و يک روز که عصباني شد، عکس هايش را پاره کرد. وقتي عروسي کرد و رفت تنهايي اش را با خودش برد.
اين ساعت ديواري خانه امان است، هفت صبح يازده سال پيش. باطري ساعت که تمام شد زمان براي ما نمي گذشت و ما پير نمي شديم و نمي مرديم و تنها نمي شديم و چروکهايمان زياد نمي شد. مادر که از نمردن خسته شده بود، باطري هاي نو را تو ساعت گذاشت. من از ساعت عکس گرفتم و خيالم راحت شد. از آن ساعت هفت، يک ميليون و هفت هزار و سي صد و شصت ساعت مي گذرد.
ساعت هفت صبح، صداي پاي مادر که نان خريده بود، از پشت پنجره اتاقم رد مي شد. بوي نان تازه يعني صبحانه، يعني زفتن به سر کار يا مدرسه. مادر که چاي مي ريخت، صداي استکان و نعلبکي را دوست داشتم. بابا چايي اش را با سر و صدا مي خورد و قند را مي جويد. مادر مي گفت:
- دندونات خراب مي شه.
و بابا مي خنديد و دندانهاي خرابش را نشانمان مي داد. کفش که مي پوشيد، مادر مي گفت:
- پشت کفشت را نخوابان.
و بابا انگشتش را پاشنه کش مي کرد. کفشهاي بابا هميشه خاکي بود و اگر مادر آنها را جفت نمي کرد، مي شد اندازه قدمهاي بابا را از روي کفش هايش گفت. اما ... يک ميليون و هفت هزار و سي صد و شصت ساعت وقت لازم بود تا من يادم بيايد که بابا در تمام تصوير هاي کودکي ام، همين کفشها را به پا دارد.
تو راه مدرسه از کفشهاي علي هم عکس گرفتم. بيشتر دلش مي خواست دستش را گردنم بياندازد، دوربين را به رهگذري بدهد تا از ما عکس دو نفري بگيرد. کسي رد نشد.
علي زياد زمين مي خورد. شلوارهايش پر از وصله بود. تند مي دويد. فوتبال بازي مي کرد. عاشق کتاني بود و هيچوقت بند آنها را نمي بست. از دور دستهاي ذهنم تصويري از صورت علي به من نزديک مي شود، محو محو. عکس واضح کفشهايش را زير عکسها مي گذارم.
اين نقطه کوچک باباست. از بالاي پشت بام از او عکس گرفتم. بيشتر وقتها دير به خانه مي آمد. براي اين عکس جايزه گرفتم. چه خوب که تو دير به خانه مي آمدي. چه خوب که از بالا آنقدر کوچک بودي. چه خوب که نور چراغ خيابان رو سرت افتاده بود. به من براي کوچکي تو جايزه دادند.
بابا که خسته بود، مادر برايش چاي مي آورد و سايه را که روي زمين خوابش برده بود به اتاق مي برد. مادر تا صبح راه مي رفت. پاهايش را مي ماليد. به گلدانها آب مي داد. چيزي مي بافت. چيزي مي شکافت. جورابهاي پاره را مي دوخت و با پارچه هاي اضافه براي سايه عروسک درست مي کرد.
من فکر مي کردم مادر موجودي است که نمي خوابد. زياد نمي خورد. زياد حرف نمي زند. صبح ها نان مي خرد. نوازش مي کند. قصه مي گويد و دستهاي چروکي با رگهاي برجسته دارد و انگشتري با نگين سياه.
مادر با ما دعوا نمي کرد. وقتي عصباني مي شد برايمان دعا مي کرد. وقتي من نمي رفتم نانوايي يا وقتي سايه ظرفها را نمي شست.
اين عکس دست مادر است. زياد نور خورده سفيد شده تا نگين سياه انگشترش سياه تر باشد. وقتي اين عکس را گرفتم، مادر که خيال مي کرد انگشترش را دوست دارم آن را به من داد. اما من آن نقطه سياه را روي زمينه سفيد دوست داشتم. يادم نيست انگشتر را کجا گذاشته ام. مادر گفت:
- اگه انگشترم فيروزه بود تو عکس بهتر مي شد.
مادر آبي را دوست داشت. سايه نارنجي را و پدر سبز را. پدر باغچه را دوست داشت. من به باغچه آب نمي دادم. مادر حوض را دوست داشت. من آب حوض را عوض نمي کردم. سايه دستهايش را حنا مي بست.
من خاکستري را دوست داشتم. خاکستري يعني سبز، آبي، نارنجي، بنفش، خاکستري. سايه مي گفت:
- خاکستري تو عکساي تو خودش رو به جاي همه رنگا جا مي زنه.
و عکس ها را پاره کرد. من موهاي سايه را کشيدم و لاک نارنجي اش را شکاندم. لاک رو موکت خاکستري ريخت و نارنجي، خودش را از ميان خاکستري بيرون کشاند.
سايه گريه کرد. مادر که آمد سايه را بوسيد و با خود بيرون برد. مي دانستم او هم خاکستري را دوست ندارد. چون موهايش خاکستري بود.
شب، وقتي بابا سيگار مي کشيد از او پرسيدم. سيگار را به چشمانم نزديک کرد و به آن پک محکمي زد. در ميان خاکستر هاي سر سيگار، نارنجي تندي پيدا شد. پدر دود سيگارش را تو صورتم فوت کرد و قاه قاه خنديد.
سايه دعا کرده بود که من بميرم و مادر ناراحت شده بود. مادر مي گفت:
- سياه پوشيدن شگون نداره. خوب نيست قيچي رو بي خودي باز و بسته کنيد. شگون ندار اداي مرده ها رو در بياريد.حلوا درست کردن شگون نداره.
و سايه هر کاري را که شگون نداشت کرده بود تا من بميرم. يک روز که به خانه آمدم ديدم بلوز و شلوارم را رو زمين پهن کرده و رو آنها گريه مي کند. از ديدن جسد خودم يخ کردم. کنار سايه نشستم و گريه کردم. مادر که آمد شيون کرد و بيهوش شد. سايه به صورت او آب پاشيد و من لباسها را جمع کردم و نمي دانستم به بابا که حيران شده بود چه بگويم.
مادر آن شب تا صبح چند بار به سراغم آمد و صورتم را نوازش کرد. دستهايش چه زبر بودند. وقتي قنوت نماز را مي خواند به کف زبر دستهايش نگاه مي کرد....و قنا عذاب النار.... و خدا به کف زبر دستهايش نگاه مي کرد.... و تو از آتش جهنم به دوري ....
مادر تنهايي اش را با خودش نبرده است. تنهايي مادر تو خانه است و من حتي مي توانم از آن عکس بگيرم. تنهايي مادر سفيد است.
پدر تنهايي اش را رو شانه هايش همه جا مي برد و من تنهايي ام را تو کمد، لابه لاي عکس هايم زير دوربينم مي گذارم.
صداي بابا بلند مي شود:
- عکس خوبي پيدا کردي؟
عکس هايي را که از مادر گرفته بودم، برايش مي آورم. همه آنها خوبند. کادر، ترکيب بندي، سايه روشن و... بابا همه را به من بر مي گرداند. او عکسي براي آگهي ترحيم مي خواهد.
بايد انگشتر مادر را پيدا کنم. بايد آلبوم عکسهاي سايه را ببينم. کسي براي آگهي ترحيم مادر عکسي دارد؟ کسي از من عکسي دارد؟
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31059< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي